دارم راه میروم... به خودم میآیم و میبینم دارم با خودم حرف میزنم. اطرافم را اندکی نگاه میکنم که آیا کسی مرا دیده یا نه... موبایلم را از جیبم در میآورم. تظاهر میکنم به اینکه دارم ویس میگیرم، و به حرف زدن با خودم ادامه میدهم.
دارم درس میخوانم... به خودم میآیم و میبینم که چندین دقیقه است که دارم یک مکالمهی خیالی با استادم درمورد برنامه ام میکنم. به اطرافم نگاه میکنم که کسی به من توجه میکند یا نه... تظاهر میکنم به اینکه دارم کتاب جلویم را حفظ میکنم، و به مکالمهی خیالی ام ادامه میدهم.
دارم زندگی میکنم. اینجا، در این نقطهی جغرافیایی خاص. اما اینجا نیستم. روحم انگار جای دیگری است. من کنار این آدمها که در کنارم هستند، وجود ندارم. با آدمهایی زندگی میکنم که کیلومترها از آنها فاصله دارم و با مکالمههای خیالی ام با آنها سعی میکنم حس تنهایی نکنم. موبایلم مونس تنهایی ام است، و آدمهایی که در افکارم پرسه میزنند بهترینهایم هستند.
اصلا شاید نمیخواهم که اینجا وجود داشته باشم.