غمگین هستم.
امروز تولدم بودم. تولد گرفتیم. بعد از چند سال در کنار خانواده. همانطور که میخواستم. بدون آهنگ تولد. بدون آهنگ. صدای آهنگ و شعر تولد خیلی من را دپرس میکند. خیلی. شاید در کودکی ام خاطرهی بدی از آن دارم.
فکرم درگیر است. درگیر آینده ام. ته آن میدانم که میخواهم چه باشد. اما مسیر رسیدن به ته خیلی نامعلوم است. در شرایط عدم اطمینان هستم. برای هر هدف کوچک هم باید چندیدن پلن داشته باشم. زندگی اینجا واقعا طاقت فرسا است.
کرونا. کرونا درگیری ذهنی دیگرم است. انقدر از این بیماری میترسم که دو بار علایمش در من ظهور کرد و یک روزه خوب شد. بدن درد میگیرم. تب میکنم. سر درد میگیرم. فقط از تلقین و از وسواس فکری که دچارش شده ام. از مردن خودم نمیترسم. میترسم به عزیزانم بیماری را بدهم و آنها را بیمار کنم. به هرجایی که دست میزنم حس میکنم ویروسهای کرونا مثل مور ملخ دارند از دستم بالا میروند. میترسم پایم را از خانه بیرون بگذارم. خیلی آزار میبینم.
ناراحتی عمیق ترم سختگیری است که به اطرافیانم میکنم. انگار باید همهی کارهایشان باب میل من باشد. انگار باید در خدمت من باشند. من خیلی ناراحتم. خیلی. من تازه دارم میفهمم که زندگی کردن با من سخت است. چون من خیلی خودشیفته ام. کاملا روانی هستم. عادتهای خاصم را دارم که انگار اگر ترکشان کنم زمین به آسمان میآید. حتی باور دارم بقیه هم باید طبق عادت من زندگی کنند. زندگی را برای آدمهای دور و برم جهنم میکنم تا باب میل من شود. لجباز و یک دنده هستم. به معنای واقعی دیوانه ام. آدم خوبی نیستم. دارم بدیهایم را میبینم. میبینم که چقدر خودم را گول میزده ام. از خودم خیلی میترسم. از اینکه چگونه راه غلط را برای خودم راه درست میپندارم با هزار و یک توجیه.
یک درگیری ذهنی بزرگ دارم. دروغهایم. باید آنها را برملا کنم؟ آیا تا به حال خودم را برایشان تنبیه نکرده ام؟ به اندازهی کافی تقاص پس نداده ام؟ آیا واقعا کار بدی کرده ام؟ من خیلی ناراحتم بابت دروغهایم؟ آیا پشیمانی کافی است؟ آیا اینکه دیگر نمیخواهم اشتباهم را تکرار کنم کافیست؟ آیا واقعا گناهکارم؟ من آدم بدی هستم. من آدم بدی هستم. نمیدانم تا کی میتوانم مخفی کنم. میخواهم اعتراف کنم. اما به چه... جرعتش را ندارم. میدانم نتیجهی اعتراف چیست. من نمیتوانم. میدانم سزای کارم چیست. من بارها خواستم سزای اعمالم را خودم اعمال کنم اما نشد. اما شکنجه کردمخودم را. شکنجه شدم. صدهزار بار شکنجه شدم. این همه زمان میگذرد... این همه زمان گذشته و هنوز شکنجه میشوم. به خودم میگویم تو که این همه دروغ گفتهای ... این هم رویش... تو از حماقت این کار را کردی... اگر خودت بتوانی خودت را ببخشی... او و خدا هم تو را بخشیده اند... تا وقتی که خودت زجر بکشی یعنی هنوز بخشیده نشده ای. بک بار برای همیشه توبه کن و خودت را ببخش.
یکی از احمقانه ترین کارها این است: در کودکی بارها بخاطر کارهای بدم مثلا یک قسم دروغ عذاب وجدان میگرفتم. به خودم میگفتم که خدا هست. به خدا بگو و او تو را میبخشد. بعد حس میکردم بخشیده شده ام و حس خوب موقتی به من دست میداد. اما میدانستم این فقط گول زدن خودم بود. برای همین با هر سختی بود گناهم را به مادرم اعتراف میکردم. او که میگفت عیبی ندارد تمام بود. حتی اگر تنبهم میکرد باز هم از آن عذاب وجدان بهتر بود. الان دیگر تنهایم. نمیتوانم بار گناهانم را بر دوش کسی بیندازم. میدانم حتی اگر الان هم به مادرم بگویم حس بهتری به من دس میدهد. میدانم اگر تسلیم شده ام که به روانپزشک مراجعه کنم این است که میخواهم گناهانم را برای کسی بازگو کنم او بگوید که عیبی ندارد و تو آدم بدی نیستی همه اشتباه میکنند. بعد من خوب بشوم. بگویم آری من آدم خوبی ام. این کار بدی نبوده. من گناهی ندارم.
میدانم کار بدی کرده ام. نه عرف و نه دین و نه هیچ چیزی کار من را خطا نمیداند. اما کار من او را آزار میدهد. او اگر بداند که من واقعا چه موجود کثیفی هستم از چشمش گیافتم.
درهای دوزخ همه بازند... درهای دوزخ همه بازند... میخواهم آدم خوبی برای تو باشم... تو میگویی شیطان به جلدم میرود... اما من میگویم ذاتم ذات خرابی است. من خودم را دارم میشناسم. من واقع دارم آدم بدی میشوم. ذات من همیشه کثیف بود.
خیلی بزرگ شدهای نسبت به قبل. تبریک میگویم. بیشتر ارورهای مغزت را شناخته ای...ای احمق.
تولد مبارک. احمق.